ستاره شناس
به فقيري گفتند :
" ستاره شناسي مي داني ؟
آيا ستاره ها را مي شناسي ؟ "
گفت : " آيا كسي هست كه چوب هاي
سقف خانه ي خود را نشناسد.؟! "


انتخاب
جنگي سخت ميان دو لشكر در گرفته بود.
يكي از سپاهيان لشكري كه درر حال شكست بود ، رو به فرار نهاد.
گفتند : " كجا مي گريزي ، نامرد. "
گفت : " اگر بگويند فلاني از ميدان جنگ گريخت لعنت الله ، مرا خوشتر
از آن است كه بگويند فلاني كشته شد رحمت الله."


گناه كار
اسب مردي را دزديده بودند . مرد حيران و سرگردان از اين
و آن سراغ اسب را مي گرفت. يكي گفت:
" گناه تو بود كه اسب را خود نبستي."
ديگري گفت: " گناه غلام تو بود كه در طويله را باز گذاشته بود. "
مرد كه در مانده شده بود ، گفت : " راستي كه همه ي گناهان را
ما كرديم و دزد بي گناه است! "

پاداش وزير
يكي از نديمان هارون الرشيد ، بهلول را در گوشه ي خرابه اي ديد و گفت:
" چرا اينجا نشسته اي ؟ برخيز و نزد وزير خليفه برو كه به هر ديوانه ، پنج درم پاداش مي دهد؟ "
بهلول خنديد و گفت:
" اگر راست مي گويي ، تو برو كه به تو ده درم خواهد داد ، چرا كه ديوانگي تو دو برابر ديگران است."